برآوردند طوفان از جهان دیوان سلیمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
طبیبان عاجز و مضطر فرو ماندند از این علّت
بلی دردِ فراوان هست اندک مایه درمان کو
زبان با دل چو نبود راست، ایمان کی بود صادق
شهادت گوی بسیارند امّا اهلِ ایمان کو
تو دعوی می کنی با من که من در عالم رتبت
مطیع حکم سلطانم و لیکن حکمِ سلطان کو
اگر من با تو برگویم که حجّت نیست بی فرمان
تو خواهی گفت اگر از حکمِ سلطان است فرمان کو
منت گویم که کشفی می رود در عالمِ باطن
تو خواهی حجّت آوردن که حجّت کیست برهان کو
مسلمانی اگر گویم به تسلیم است خواهی گفت
درست است این سخن آری مقرّر شد مسلمان کو
مرا الزام خواهی کرد بر شرطِ مسلمانی
سخن خود با سخن دان است امّا آن سخن دان کو
نزاری پیشِ پا بنگر مگو اسرار پنهانی
سخن خود با سخن دان است سخن دانی چو سلمان کو