برفت و برد دل و دینم آن بخارایی
به خیره چون کنم آوخ دریغ برنایی
نه از ملامتِ مردم بلی ز غایتِ ضعف
نه برگِ رفتن و نه طاقتِ شکیبایی
بسوختم چه کنم دم نمی توانم زد
که نیست قوّت آهم ز ناتوانایی
گرم امید نبودی به بازدیدن او
بکندمی ز سر این هر دو شوخِ بینایی
همان به است که بی نام و ننگ بر عقبش
سفر کنیم چو شوریدگانِ شیدایی
به اتّفاق من ای دوستان به روز آرید
شبی که شیفته تر می شوم ز تنهایی
پدر طبیب بیاورد تا مطالعه کرد
دلیلِ شیفتگی و نشان سودایی
پس از شرایطِ رنگ و دلیلِ نبض و مزاج
طبیب گفت دگر زین پسر نیاسایی
به دردِ عشق چنان مبتلا شده ست که نیست
امیدِ آن که خلاصی بود به دانایی
چو این سخن بشنید از طبیب گفت پدر
که مردی ای پسر آخر به خود نمی شایی
نزاریا مکن آشفتگی نمی گویم
بدوز دیده چو با خویش برنمی آیی
چو هر که بر تو گذر کرد دل بدو دادی
دگر به رویِ کس آن به که دیده نگشایی