که دست از هوایِ تو بر سر ندارد
که چشم از فراقت به خون تر ندارد
جمادست نه جانور هر که شوری
ز شیرینِ عشقِ تو در سر ندارد
درین آشیان خانه مرغی نبینم
ز شوقِ تو بر بالِ جان پر ندارد
دگر در خرابات رندی ندیدم
که بر کف ز یادِ تو ساغر ندارد
مبیناد چشمی که از خاکِ راهت
به خونابۀ دل مخمَّر ندارد
مرا از تو دردی ست در دل عجایب
ولی با که گویم که باور ندارد
چه دردست شوقت که ساکن نگردد
چه بحریست عشقت که معبر ندارد
در آن بحر رفتی نه مسکین نزاری
که این زهره شیرِ دل آور ندارد