هلال ابروانش بین مقوّس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو می بستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولی عهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس