که می برد ز رفیقان به دوستان خبرم
که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم
نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
به اول آن همه امید در خیال که بود
که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل
به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید
به غیر دوست همه کاینات در نظرم
ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند
نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز
به حال نزع ببینند همت و هنرم
چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو
زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
اگر حیات بود ور ممات هم ره باد
دعای مادر مسکین و همت پدرم