ای دلِ درمانده به حبس وطن
لافِ سرا پرده ی بالا مزن
ما و منِ توست حُجُب در میان
این حُجُباتِ من و ما برفکن
ورنی در قطعِ طریقِ کمال
نیست حجابی بتر از ما و من
دعویِ اخلاص و محبت مکن
پس چو مرایی به ریا جان مکن
یا برو و پس روی او مکن
یا کمِ جان گیر و برستی ز تن
یا به مقاماتِ محبت در آی
یا سرِ خود گیر و زما بر شکن
در رهِ اخلاص مبین کفر و دین
در صفِ عشّاق مبین مرد و زن
بوشِ عطا می کنی ای اصلِ بخل
لاف صفا می زنی ای دُردِ دَن
شخص ز همسایگی ات در عذاب
روح ز هم خانگی ات در محن
با که توان گفت که من سال و ماه
در چه عذابم ز دلِ خویشتن
مغز تهی کردم و رمز آشکار
هیچ نه سِر ماند به من نه عَلَن
آری اگر چند صدف شد تهی
کم نشود قیمتِ دُرّ عَدَن
قصّه چه گویم که به جان آمده ست
کار نزاری ز دلِ پر فتن