در قصه عشق تو بسی مشکلهاست
من با تو بهم میان ما منزلهاست
عجبت لمن یقول ذکرت ربی
فهل انسی فاذکر ما نسیت.
معبود خودی و عابد خویشتنی
زیرا که برای خود کنی هر چه کنی
یک بار بکوی ما گذر باید کرد
در صنع لطیف ما نظر باید کرد
گر گل خواهی بجان خطر باید کرد
دل را ز وصال ما خبر باید کرد
ترا باشد هم از من روشنایی
بسی گردی و پس هم با من آیی
تا کی از دون همتی ما منزل اندر جان کنیم
رخت بر بندیم از جان قصد آن جانان کنیم
شاهد الّا تخافوا از نقاب آمد برون
سر بر آری خرقه بازان تا که جان افشان کنیم
در هجر همی بسازم از شرم خیال
در وصل همی بسوزم از بیم زوال
پروانه شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد بوصال
هر جا که مراد دلبر آمد
یک خار به از هزار خرماست
زان می نرسد بنزد تو هیچ خسی
در خوردن غمهای تو مردی باید!