در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق،
غمزه برهم زن یکی تا خلق را بر هم زنی!
درد دین خود بو العجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
با مات همی نهفته رازی باید
وز مات همی بخود نیازی باید
الحق تو نگو مرغی ای زاغ سیاه
کت جفت همی سپید بازی باید!
چون من دو هزار عاشق اندر ماهی
می کشته شوند و بر نیاید آهی!