رویی که خدای آسمان آراید
گر دست مشاطه را نه بیند شاید
هر چند غریبیم و دل اندر وائیم
ما چاکر آن روی جهان آرائیم
گفتم که ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم
اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم
شوریده شد ای نگار دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما بشهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد بازل
هجر آمد و گفت و گوی بهر من و تو
پیش تو رهی چنان تباه افتاده است
کز وی همه طاعتی گناه افتاده است
این قصه نه زان روی چون ماه افتاده است
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده است