بکت عینی غداة البین دمعا
و اخری بالبکا بخلت علینا
فعاقبت الّتی بخلت بدمع
بان غمّضتها یوم التقینا
یک چشم من از فراق یارم بگریست
و آن چشم دگر بخیل گشت و نگریست
چون روز وصال شد جزایش کردم
کاری نگرستی و نباید نگریست
تا با دل من گرفتی ای جان تو قرار
من دیده خویش کرده ام لؤلؤ بار
باشد که بصحبت سر شکم یک بار
از راه دو دیده ام در آیی بکنار
یا قرة العین سل عینی هل اکتحلت
بمنظر حسن مذ غبت عن عینی