و لا جلست الی قوم احدّثهم
الّا و أنت حدیثی بین جلّاسی
جلالتی نه تکلف، سعادتی نه گزاف،
حقیقتی نه مجاز، و مقالتی نه محال!
در سرای طرب چون بکوفت دست غمان
ز چرخ و هم فرو شد ستارگان خیال
زمان محو بپوشید خلعتی ز یقین
عیان وصل کشیده برو طراز جمال
ز راه عشق درآمد طلایه اقبال
ز ابر هجر بتابید آفتاب وصال
سرای پرده حیرت کشید لشکر دلب
طبل دهشت برزد سپاه عشق دوال
شب روز کنم، روز شب اندر کارت
با خلق جهان تبه کنم بازارت
اذا ما خلوت الدّهر یوما فلا تقل
خلوت و لکن قل علیّ رقیب
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی