این رسم قلندری و آئین قمار
در شهر تو آوردی ای زیبا یار!
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، مه اینجا باش و مه آنجا
با هر جانی بغمزه رازی داری
بر شارع هر دلی جوازی داری!
گلها که من از باغ وصالت چیدم
درها که من از نوش لبت دزدیدم
آن گل همه خار گشت در جان رهی
وان در همه از دیده فرو باریدم
در دیده رهی ز تو خیالی بنگاشت
بر دیدن آن خیال عمری بگذاشت
چون طلعت خورشید عیان سر برداشت
در دیده هوس بماند و در سر پنداشت