تا جهان است کار او این است
نوش او نیش و مهر اوکین است
اندر این خاکدان افسرده
هیچ کس نیست از غم آسوده
آنچنان زی درو که وقت رحیل
بیش باشد به رفتنت تعجیل
رخت بیرون فکن زدار غرور
چه نشینی میان دیو شرور؟
حسد و حرص را به گور مبر
دشمنان را به راه دور مبر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت
باز دارندت این و آن زبهشت
پیشتر زآنکه مرگ پیش آید
از چنین مرگ زندگی زاید
به چنین مرگ هر که بشتابد
از چنین مرگ زندگی یابد
تا از این زندگی نمیری تو
در کف دیو خود اسیری تو
نفس تو تابدیش عادت و خوست
به حقیقت بدان که دیو تو اوست
مرده دل گشتی و پراکنده
کوش تا جمع باشی و زنده