روزی از روزها به راهگذر
خرکی بر دکان آهنگر
از قضا می گذشت با هیمه
شرری جست از یکی نیمه
هیمه آتش گرفت یکسر سوخت
آخرالامر در میان خر سوخت
چون تو با هیمه بر سقرگذری
عجب اربگذری و جان ببری
نگذری زانکه بس گرانباری
پر بارگران گرفتاری
خوردن و خفتن است عادت تو
بهره ت این است از سعادت تو