ترکیست یار من که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام
زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش
او شاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش
جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود
با او تقرب من و با من تفضلش