آهوی چشم تو نازم که چو نخجیر کند
شیر را گیرد و در زلف تو، بزنجیر کند
تکیه بر گوشهٔ ابرو زده چشمت، آری
ترک، چون مست شود، دست به شمشیر کند
بی سبب خون من آن ابروی پیوسته نریخت
رنگ را خواست که پاک از دم شمشیر کند
دیده ام خواب پریشانی و، هر کس شنود
بر سر زلف پریشان تو، تعبیر کند