چنین دیوان که ما داریم از دیوان دیوان به
چه جای دیو با دیوان که از ملک سلیمان به
رهاکن کفر و هم کافر مسلمان باش مردانه
چوخواهی مرد ای درویش اگر میری مسلمان به
دل معمور آن باشد که خوش گنجی بود در وی
دگر گنجی در او نبود بسی زان کنج ویران به
چو دل با تو نمی ماند به دلبر گر دهی اولی
چو جای از تن بخواهد شد فدای روی جانان به
غلام سید ما شو که سلطان جهان گردی
به نزد حق غلام او بسی از شاه سلطان به