چه احتیاج دلیل است در رحیل مرا؟
چو سیل جذبه دریاست بس دلیل مرا
چه غم ز آتش سوزنده چون خلیل مرا؟
که عشق او ز بلاها بود کفیل مرا
چه حاجت است به رهبر، که گوشه چشمش
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
علاج تشنه دیدار نیست جز دیدار
به چشم، موج سراب است سلسبیل مرا
نکرده است چنان عشق او سبکروحم
که کوه غم به نظرها کند ثقیل مرا
هنوز در جگر سنگ بود چشمه من
که عشق کرد به لب تشنگان سبیل مرا
نه هر شکار سزاوار تیغ استغناست
مکش به داغ جگر گوشه خلیل مرا
چرا ستایش بخل از کرم فزون نکنم؟
که هست منت آزادی از بخیل مرا
درین بساط من آن سیل پر شر و شورم
که بحر کوچه دهد همچو رود نیل مرا
عزیز کرده عشق و محبتم صائب
شود ذلیل، فلک گر کند ذلیل مرا