غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب