ای نوشته دولتت منشور ملک جاودان
هچو عم سلطانی و همچون پدر سلطان نشان
موسم نوروز و ملک خرم و شاه جوان
فرصتی باشد جهان را زین نکوتر در جهان ؟
تخت گو بنشین مربع تاج گو بر فراز سر
در پناه دولت فرمان روای انس و جان
خسرو اعظم اتابک نصرة الدین کز علو
حضرتش را طارم افلاک زیبد آستان
آنک بیرون برد رفعش چین ز رخسار سپر
وانک دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان
پرتوی از رای او پیرایه خورشید و ماه
نکته ای از لفظ او سرمایه دریا و کان
خوانده تیغش بر خلایق خطبه فتح و فتوح
داده عدلش در ممالک مژده امن و امان
ملک نادیده چنو لشکرکش کشوررگشای
دهر نازاده چنو فرمانده گیتی ستان
بر در ایوان قدرش چون قمر صد پرده دار
بر سر بام جلالش چون زحل صد پاسبان
ای براق دولتت را فرق فرقد پایگاه
وی همای همتت را برج برجیس آشیان
رایت از حکمت فلک را حاکمی بس کامکار
عدلت از رحمت جهان را دایه ای بس مهربان
چون قضا پیوسته بر اعدا سنانت کارگر
چون قدر همواره بر آفاق فرمانت روان
از سموم قهرت اندر تنگنای معرکه
چون عرق بیرون تراود مغز خصم از استخوان
هر کجا از آتش تیغت برامد شعله ای
آفتاب انجا شرارست آسمان آنجا دخان
جز تو کس را افسر شاهی نزیبد در جهان
ملک را دل بر تو می باید نهادن جاودان
آسمان با صد هزاران دیده آخر کور نیست
تا تو را بیند به دست دیگری ندهد عنان
پادشاهی را سخا و عدل سرمایه ست و تو
در سخا چون حاتمی در عدل چون نوشین روان
نیست اندر کیسه چرخ از کفت چیزی دریغ
نیست اندر پرده غیب از دلت رازی نهان
صنع ایزد در وجودت بهر آن تاخیر کرد
تا کند تیغ تو دفع فتنه آخر زمان
چون تو اندر مسند شاهی نشستی روزگار
بعدازین در سایه عدل تو باز افتد ستان
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان
تا جهان را میوه فتح و ظفر بار آورد
قهرت اندر دیده دشمن همی کارد سنان
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان
تا بپاید گردش گردون تو با گردون بپای
تا بماند نوبت عالم تو با عالم بمان
با ابد عهد همایونت قرین بادا که تو
هم نکو عهدی بحمدالله و هم صاحب قران