بزرگوارا سالی زیادت است که من
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟