بگفت این و دبیری را بفرمود
که کلکش از عطارد گوی بربود
دبیر شاه چون بگرفت خامه
بنام حق مزین کرد نامه
خداوندی که دور از چند و چونست
دو عالم را بکلّی رهنمونست
جهانداری که این چرخ کهن ساخت
خرد را دایهٔ طفل سخن ساخت
نکوکاری که عالم کرد موجود
که درعالم نبودش هیچ مقصود
جز او اندر حقیقت دیگری نیست
رهش را حدّ و ملکش را سری نیست
جهان از ظلّ فضلش را نجاتست
سر مویی ز فضلش کایناتست
زانجم، شمع جان افروز آرد
گهی شب را برد، گه روز آرد
زنی، شکّر، زتود اطلس نگارد
ز کس، ناکس، زناکس، کس برآرد
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یکدگر تعریف کردند
هزاران قرن میکردند فکرت
بآخر با سرامد عجز و حیرت
ازان پس گفت عیسی را ثنایی
مسیحی، پاک روحی، پاک رایی
بدان ای شاه سر از خط کشیده
که در روی زمین هیچ آفریده
ندارد تاب کین ما زمانی
که مینازند از مهرم جهانی
زنسل شاه ذوالقرنین ماییم
شه و شهزادهٔ ثقلین ماییم
تو دانی پایگاه ما که چندست
فلک نرسد بما گرچه بلندست
دران میدان که آنجا جنبش ماست
فلک چون گوی، سرگردان آنجاست
منم شاهی که خورشیدم نگینست
چه جای ملکت روی زمینست
اگر خشمی برانم، دوزخ آنجاست
شود آبی و گردد، چون یخ آنجاست
مکن، خود را ز خسرو خشم مرسان
سپاهان را چو سرمه چشم مرسان
روان کن آن سمنبر را بر من
بترس از دارو گیر لشگر من
که گردی بیقرار از تو برآریم
کم از یکدم دمار از تو برآریم
چو نامه سر بمهر خسروان شد
بدست پیک دادند و روان شد
روان شد پیک خوش رو تا سپاهان
بقصر شاه آمد صبحگاهان