بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان
هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان
چو روی خویش بپوشید روز من بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن
هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان
مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان
هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران
هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو
ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان
مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان
هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان
به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان
هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان
دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان
هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف
به که نماید همواره کوه گردد کان
هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان
نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان
هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان
اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان
هر آینه چوستاره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانه اقران
چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان
هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان
بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان
صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان
هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان
هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان
سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان
هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان
فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان
همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان
خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان
هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان