فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
ز کارنامهٔ او گر دو داستان خوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست
ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر
و گر تو گویی در شانش آیتست رواست
نیم من این را منکر که باشد آن منکر
به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد
نبد نبوت را برنهاده قفل به در
به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی
دویست آیت بودی به شان شاه اندر
ملک سپاه به راهی برد که دیو درو
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
عداد برخی از آن برتر از عداد مطر
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی
تو دوری ره صعب و کمی آب نگر
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه
به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر
چو چشم شوخ همه چشمه های او بی آب
چو قول سفله همه کشتهای او بی بر
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم
زمین او سیه و خاک او چو خاکستر
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر
همی ز جوشن برکند غیبهٔ جوشن
همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهٔ زر
بگونهٔ شب، روزی بر آمد از سر کوه
که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم من، این عجایبست و عبر
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بیمر
به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار
همی کشد به نفس خفته تا بر آید خور
چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد
سبک نگردد زان خواب تا گه محشر
نخست لدروه کز روی برج و بارهٔ آن
چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر
حصار او قوی و بارهٔ حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزهٔ نر
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر
چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم
به نهرواله همی کرد بر شهان مفخر
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ
رسیده کنگرهٔ کاخها به دو پیکر
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام
به کشتمند و به باغ و به بوستان برور
دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار
نود هزار پیاده مبارز و صفدر
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود
چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر
فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل
هزار بتکدهٔ خرد گرد حوض اندر
بزرگ بتکده ای پیش و در میانش بتی
به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر
دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید
پدید بود سر افراشته میان گذر
بکشت مردم و بتخانه ها بکند و بسوخت
چنانکه بتکدهٔ دارنی و تانیسر
نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر
نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت
که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر
کسی که بتکدهٔ سومنات خواهد کند
به جستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی به تبه کردن منات شتافت
شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
به جایگاهی کز روزگار آدم باز
بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
به کار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهٔ زر
گهر خریدند او را به شهرها چندان
که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر
برابر سر بت کله ای فروهشتند
نگار کار به یاقوت و بافته به درر
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را
چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر
به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد
به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر
چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد
سجود کردند این را همه نبات و شجر
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی
دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر
از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست
به سومنات بدانجایگاه زلت و شر
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را
ز جای برکند آن شهریار دین پرور
بدان نیت که مر او را به مکه باز برد
بکند و اینک با ما همی برد همبر
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر
ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند
چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر
ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ
چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر
به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار
به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر
خراب کردن بتخانه خردکار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد
گرفت راه به در باز رفتگان دگر
خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد
گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر
سوی درازا یک ماه راه ویران بود
رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر
درون دریا مد آمدی به روز دو بار
چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر
چو مد باز شدی بر کرانش صیادان
فرو شدندی و کردندی از میانه حذر
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند بارهٔ فرخنده پی به آب اندر
به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر
نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب
نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر
نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند
بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر
به آب شور و بیابان پرگزند افتاد
بماندش خانهٔ ویران ز طارم و ز طزر
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود
که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر
زهی مظفر فیروزبخت دولتیار
که گوی برده ای از خسروان به فضل و هنر
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر
تو بر کنارهٔ دریای شور خیمه زدی
شهان شراب زده بر کناره های شمر
به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند
تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر
به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد
کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر
به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم
گمان بریم که این در فسانه بود مگر
اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر
ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید
چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر
به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت
به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر
چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید
به گرد تو مه تابان و زهرهٔ ازهر
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود
وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر
به ملکداری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر
همیشه تا علوی را نسب بود به علی
همیشه تا عمری را شرف بود به عمر
جهان و مال جهان سربسر خنیدهٔ تست
به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر