سروی شنیده ای که بود ماه بار او؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او؟
بر کام و آرزو دل بیچارهٔ مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
این طرفه تر نگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
خواجهٔ رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او
خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست
و ایمن چو من همی چرد از مرغزار او
تا بود بر بزرگخویی بردبار بود
چون نیکخو دلیست دل بردبار او
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او
همواره شادمانه زیاد و به هر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او