بی تو یکدم نمی توانم بود
خستهٔ غم نمی توانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمی توانم بود
بی لقایت نمی توانم زیست
با لقا هم نمی توانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمی توانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمی توانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمی توانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمی توانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمی توانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمی توانم بود