کی بی توام نظاره به چشم آشنا شود؟
بنمای روی خود که مرا دیده وا شود
سوی در تو کعبه روان پی نمی برند
گر سنگشان به زیر قدم توتیا شود
نرگس دهد پیاله خالی به دست تو
از بس که پیش چشم تو بی دست و پا شود
یکرنگم آنچنان که به شمشیر آفتاب
باور مکن که روز من از شب جدا شود
افتد ز اضطراب دل من در اضطراب
پهلوی من، به بزم تو آن را که جا شود
بر روی دوستان به نظر زنده ام چو شمع
میرم، اگر به هم مژه ام آشنا شود
بیرون شدم ز بزم تو از حرف بوالهوس
مرغ از چمن رمیده ز رشک صبا شود