بیگانه ای اگر نه به جانانه آشناست
رشکم چرا به صد غم بیگانه آشناست
معشوق هم به چاره عاشق نبرد راه
شد عمرها که شمع به پروانه آشناست
در وادی خیال تو و گفتگوی عشق
چشمم به لب، چو خواب به افسانه آشناست
بیگانه است اگرچه ز پیراهن خرد
با سنگ کودکان تن دیوانه آشناست
هرگز برای فال دلم شانه ای ندید
شد عمرها که زلف تو با شانه آشناست
پیغام نیک و بد همه را می برد بجا
پیک صبا به کعبه و بتخانه آشناست
خون می خورد همیشه و عیشش کند قیاس
قدسی لبی که با لب پیمانه آشناست