زهی فرخنده تخت پادشاهی
که شد سامان به تایید الهی
مدار تخت اگرچه بخت باشد
سعادت بخت را زین تخت باشد
فلک روزی که می کردش مکمل
زر خورشید را بگداخت اول
چو دست نوبت آمد بر سر کان
ز قدر خویش واقف شد زر کان
بود زیب زرش از کان زیاده
مگر گنج روان است ایستاده؟
به حکم کارفرما صرف شد پاک
به میناکاریش مینای افلاک
جز این تخت، از زر و گوهر چه مقصود؟
وجود بحر و کان را حکمت این بود
شدند اورنگ شاه هفت کشور
چها کرد اتفاق گوهر و زر!
شد این اورنگ زیب ربع مسکون
عروس ملک را زینت شد افزون
ز یاقوتش که در قید بها نیست
لب لعل بتان را دل به جا نیست
دل گوهر ز الماسش خورد نیش
ز لعل یار، لعلش را بها بیش
برای پایه اش عمری کشیده
گهر افسر به سر، خاتم به دیده
به کارش آمدی خورشید ناچار
اگر می بود خالی یک نگین وار
به خرجش عالم از زر شد چنان پاک
که شد از گنج خالی کیسه خاک
برای زیبش از گوهرنگاری
گرفتارند بحر و کان به خواری
قضا می کرد چون گوهرنگارش
نیامد اختر گوهر به کارش
خبردار بهای گوهرش کیست؟
که داند حاصل روی زمین چیست؟
رساند گر فلک خود را به پایش
دهد خورشید و مه را رونمایش
سرافرازی که سر بر پایه اش سود
ز گردون پایه ای بر بخت افزود
که را جز پایه اش توفیق این گشت؟
که سازد چار رکن کعبه را هشت
به طوف پایه اش از جوش مردم
سلیمان را شود انگشتری گم
خراج بحر و کان پیرایه او
پناه عرش و کرسی، سایه او
گرفته دست شاهان پای این تخت
که اینجا بخت شان را نو شود رخت
ازین تخت است گردون صاحب افسر
فلک را پایه اش تاج است بر سر
کند گر قصه این تخت آغاز
مرصع خوان شود هر قصه پرداز
سلیمان را اگر یاری کند بخت
به کام دل رسد در پای این تخت
بشارت باد از بخت آسمان را
که شد محراب این تخت آسمان را
گرفته دست دولت پایه اش را
سعادت می پرستد سایه اش را
به سویش خلق را روی نیاز است
مگر این تخت محراب نمازست؟
سریر حضرت شاه جهان است
که محراب زمین و آسمان است
بدخشان گو غنی کن کیسه سود
که لعلش را بها امروز افزود
زرش را مهر دل تا بر گوهر تافت
صدف در قعر دریا سینه بشکافت
ز انواع جواهر گشته الوان
خراج عالمی هر دانه آن
در اطرافش بود گل های مینا
فروزان چون چراغ از طور سینا
چو می کرد از فرازش کو تهی دست
نگین خویش جم بر پایه اش بست
به ترتیبش که را جرات کند رای؟
به جز توفیق بخت کارفرمای
شب تار از فروغ لعل و گوهر
تواند صد فلک را داد اختر
ز شادابی دُرش دریای آب است
طلایش را عیار آفتاب است
تماشایش فزاید نور بینش
به ترکیبش کند ناز آفرینش
جواهرخانه شاه جهان است
مگو تخت روان، گنج روان است
عیان بینند از مه تا به ماهی
درین اورنگ فر پادشاهی
چنین تختی ست درخور، شاه دین را
مکان این است لایق، این مکین را
دهد شاه جهان را بوسه بر پای
ازان شد پایه قدرش فلک سای
سریر پادشاه هفت اقلیم
کند بر نه فلک، از قدر، تقدیم
چو شاهنشاه را این تخت شد جای
خراج هفت کشور بوسه زد پای
کند شاه جهان بخش و جوان بخت
خراج عالمی را خرج یک تخت
کسی کاین تخت را شد مدح پرداز
بر اورنگ سلیمانش رسد ناز
خداوندی که عرش و کرسی افراخت
تواند قدرتش تختی چنین ساخت
اثر باقی ست تا کون و مکان را
بود بر تخت جا، شاه جهان را
بود تختی چنین، هر روز جایش
خراج هفت کشور زیر پایش
سعادت در سر این تخت ازان است
که جای ثانی صاحبقران است
شهنشاه حقیقی و مجازی
شهاب الدین محمدشاه غازی
به ترتیبش فلک را کرد الهام
فلک در پنج سالش داد اتمام
چو تاریخش زبان پرسید از دل
بگفت اورنگ شاهنشاه عادل
بود تاریخ این تخت فلک سای
سریر پادشاه بزم آرای