تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
ور دل من شده ست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
آب صافی شده ست خون دلم
خون تیره شده ست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بی بصرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربه سرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم