آب انگور خزانی را خوردن گاهست
که کس امسال نکرده ست مر او را طلبی
اینچنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی
دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچهٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی
دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی
گفت کم صبر نمانده ست درین فرقت بیش
رفت سوی رز، با تاختنی و خببی
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی
نیست یک تن به میان همگان اندر به
اینچنین زانیه باشد بچهٔ هر عنبی
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد
این مکافات چنین باشدتان اجر شبی
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست
این همه دخت بسودن نتواند عزبی
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند
تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی
و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی
بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی
بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی
گاه آنست که از محنت و سختی برهند
جای آنست که امروز کنم من طربی
گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب
یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود
ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی
ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که بیازد ندبی
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی