در سروستان بازست، به سروستان چیست
اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه
سرو را سبزقبایی به میان در بندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه
خول طنبورهٔ کویی زند و لاسکوی
از درختی به درختی شود و گوید: آه
هر چکاوک را رسته ز بر سر کله ای
زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی
در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه
به تکاپوی سحاب آید از جده همی
به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیدهٔ معشوق گیاه
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از تابش خورشید تباه
اینچنین سنگدلی، بی حق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه
بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران
چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه
چون سواران سپه را به هم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه
میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه
اندر آن دریا وان آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا، نتواند به شناه
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد ختن و بادیهٔ زنگ و هراه
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله