خشم نبوده ست براعدام هیچ
چشم ندیده ست در ابروم چین
داشت زالی بروستای چکاو
مهستی نام دختری و دو گاو
نو عروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی زچشم بد نالان
گشت بدرش جو ماه نو بایک
شد جهان پیش پیرزن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی چنو نداشت دگر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراییل
بانگ برداشت پیش گاو نبیل
که: ای مکلموت من نه مهستیم
من یکی پیر زال محنتیم
گر ترا مهستی همی باید
رو مرو را ببر، مرا شاید
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچ کس مر ترا نباشد هیچ
دشمن خندید بر من و دوست گریست
کو بی دل و جان و دیده چون خواهد زیست