کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است
ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
بهر کس نامه ای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت راز خود برگشته می دید
بزر اقبال را پرزور می داشت
به کوری دشمنان را کور می داشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بی پشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بی راه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل