بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که می زد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او می سوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بی مهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غم های اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم می زد
آتش اندر نی قلم می زد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بی شمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانه ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست