گفت راوی که شاه هر نفسی
آن گدا را همی نواخت بسی
خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه می رسد لشکر
بی شمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن
شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بی شمار کند
شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد
چو از این قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه
نزد ارباب عقل معلوم ست
که نظر سوی ناکسان شوم ست
هر که را بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سر بلند نتوان ساخت
حذر از قوم بخت برگشته
که چو خویشت کنند سرگشته
یارب این سفله از کجا آمد؟
که به سر وقت ما بلا آمد
این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و ز پا افتاد
گفت باز این چه حالت ست مرا
این چه رنج و ملالت ست مرا
اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر به گل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند
دست من گر به کف سبو گیرد
می شود خون و در گلو گیرد
گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات
گر زنم گاک تا به راه افتم
گام اول درون چاه افتم
بختم از چاه گر برون فگند
باز فی الحال سرنگون فگند
آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای از این طالع نگون که مراست
عدم من به از وجود من ست
گر بمیرم هنوز سود من ست
آمد از شوق مرگ جان به لبم
می دهم جان و مرگ می طلبم
تا کی افغان ز من برون آید
کاشکی جان ز تن برون آید
از نفس های گرم سوخت تنم
کو اجل تا دگر نفس نزنم
نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من
دور گردون ز من چه می خواهد
که تنم را چو کاه می کاهد
داد مانند کاه بر بادم
زان به گردون رسید فریادم
چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان
خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد
راست گویم؟ کج ست فطرت او
راستی نیست در جبلت او