ماه من، زلف شب قدرست و رویت روز عید
در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟