نخستم دل بدام اندر کشیدی
پس انگاهم قلم بر سر کشیدی
بدست عشق رخت صبر من پاک
ز کوی عافیت بر در کشیدی
چو گفتم یک نظر در کار من کن
ز غمزۀ در رخم خنجر کشیدی
بقصد جان چون من ناتوانی
ز روم و هند و چین لشکر کشیدی
ز اشک اهل من بر چهرۀ زرد
معصفر بر کنار زر کشیدی
چو بد در دفتر عشّاق نامم
بیک ره خط بر آن دفتر کشیدی
دل مسکین بزنهار تو آمد
شدی زنجیر زلفش در کشیدی
پراکنده همه غمهای عالم
ز بهر من بیکدیگر کشیدی
اگر چه آستین بر من فشاندی
وگر چه دامن از من در کشیدی
نخواهد شد ز یارم آنکه با من
شبی تا صبحدم ساغر کشیدی
ترا من چون کله بر سر نشاندم
مرا تو چون قبا در بر کشیدی