نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا
آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا
خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا
تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا
ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا
من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا
تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا
عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا
لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا
من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا
شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا
طالعی دارم کز تشنگیم لب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا
زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا
تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا
سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا
هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا
آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا
اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا
اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا
خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا
بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا