لبالبست دهانم زماجرایی چند
که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت
سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت
سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت