زبان و خاطر من رای افرین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد
بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد
برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد
برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد
برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد
برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد
برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد
کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد
لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد
زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد
چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد
کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد
برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد
ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد
بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد
نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد
رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد
خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد
ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد
چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد
شراب مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد
ازآان شراب که در دست ساقیان گویی
مگر شراب طهورست و حور عین دارد
عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد
ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد
اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد
بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و اندام نازنین دارد
دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد
بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد
خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد
چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد
چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد
حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد
ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد
لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد
حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد
هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد
ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد
تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد
شراب گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد
ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد