درّی که چرخ بر طبق اسمان نهاد
بهر نثار موکب صدر جهان نهاد
بفکند چار نعل هلال آسمان دوبار
تا با رکاب خواجه عنان بر عنان نهاد
آن خواجه یی که پایۀ قدرش ز مرتبت
دست جلال برطرف لامکان نهاد
چون صبح باز کرد دهان را بمدح او
چرخش درست مغربی اندر دهان نهاد
بیرون فکند جرم ترازو زبان ز کام
از بس که بار جود برو بی کران نهاد
گامی که برگرفت سمندش ز روی خاک
بر پشت مهرۀ گذر کهکشان نهاد
در سایۀ تواضع و خورشید همّتش
جرم زمین و پیکر گردون توان نهاد
بر خامه نظم گوهر الفاظ مشکلست
زین قاعده که آن کف گوهر فشان نهاد
سیمرغ صبح را نبود جای دم زدن
آنجا که مرغ همّت او آشیان نهاد
دست امید دوزد بر دامن غرض
تیری که رأی صائب او در کمان نهاد
یکروزه خرج کیسۀ صراف جود اوست
از مهر هر ذخیره که کان در دکان نهاد
جیب و کنار عقل پر از مشک و در شود
کلک سخن طراز چو اندر بنان نهاد
ای سروری که لفظ کرم را بنان عقل
اندر زبان خامۀ تو ترجمان نهاد
آثار لطف تست که از باد روح کرد
اعجاز کلک تست که سحر از بیان نهاد
روح القدس مگس بود آنجا که عقل را
لفظ شکرفشان تو از نطق خوان نهاد
باس تو باز و بدرقه بر ماه و خور فکند
جودت خراج و جزیت بر بحر و کان نهاد
تیغ گهر فروش زبانرا کبود کرد
از بس که بر سخایت امان الامان نهاد
صفراویان آتش خشم ترا فلک
از اشک چشم دشمن تو ناردان نهاد
در پای او فکند فلک اطلسی که داشت
قدرت چو گام در وطن اختران نهاد
رای تو خواست تا که مکافات او کند
تاجی ز نور بر سر چرخ کیان نهاد
خصمت سبک سرآمد از آن دست روزگار
برپای او ز حادثه بندی گران نهاد
پنداشت لاله را که دل دشمنان تست
سوسن درو زبان وقعیت از آن نهاد
چون آستان مقیم شود بخت بردرش
هر کو چو بخت روی برین آستان نهاد
در مدح جز تو چرب زبانی نمود شمع
عقلش ز غیرت آتشی اندر زبان نهاد
با آسمان ضمیر تو روزی کرشمه کرد
زان روز آفتاب سر اندر جهان نهاد
تقدیر از تواضع و لطف تو در ازل
بر ساخت عنصری و از آن جسم و جان نهاد
سرّی که از سپهر نهان داشتی قضا
با منهیان فکر تو اندر میان نهاد
در عرصۀ وجود بنای فلک نبود
کاقبال رخت خویش درین خاندان نهاد
قهرت ز پای خواست در آورد چرخ را
لیکن و قارو حلم تو دستی بر آن نهاد
در نام تو نهاد قضا روح خلق را
خاصیّتی که دل را با زعفران نهاد
صدرا! بدان خدای که دست ارادتش
طفل وجود در رحم کن فکان نهاد
ادراک صنع اورا بر بام معرفت
از پایۀ حواس خرد نردبان نهاد
قهرش بیک تپانچه فلک را کبود کرد
خوفش غیار بر کتف آسمان نهاد
گردر نهاد دوزخ از آن سوز صدیکیست
کاندیشۀ فراق تو در اصفهان نهاد
یا رب چه فتنه بود که از سهم و هیبتش
مریّخ تیر خود همه در دو کدان نهاد
آن رفت، شکرهاست ز ایزد که مقدمت
انگشت لطف بر دل پیر و جوان نهاد
در ضمن آن هر آینه مدرج سعادتیست
رنجی که بر تو این سفر ناگهان نهاد
در سختیست راحت و زین روی کردگار
مغز لطیف تعبیه در استخوان نهاد
چشم بد از تو دور که گردون زمام خویش
اندر کف تو خواجۀ صاحب قران نهاد
تا می قدر به کالبد اندر روان نهد
گوید خرد که گوهر در خاکدان نهاد
جاوید زی که دور فلک وضع روزگار
چونانکه رفت اشارت تو همچنان نهاد
پیوسته باد چشم تو روشن ببخت آن
کش عقل نام مهدی آخر زمان نهاد
یا رب تو در قماط بزرگی بپرورش
کز عمر او ابد مدد جاودان نهاد