ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد