آمدست از غم عشق تو مرا آن بر سر
که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر
بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟
آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر
در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت
تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر
گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها
گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر
چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر
پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت
شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر
گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک
گه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر
بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن
حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر
عاقبت همچو من از دست تو آید در پای
ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر
قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد
کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر
نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم
یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر
گر بزر دست دهد وصل لب شیرینت
زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر
مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس
میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر
دلربایان جهانند رخ و چشم و لبت
و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر
تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان
سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر
رکن دین صاعد مسعود که سوی در او
میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر
ساعد دست شریعت که بپایست مدام
ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر
هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست
زود باید که کشندش خط بطلان بر سر
دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد
هر که را باشد آن دست در افشانبر سر
سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا
که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر
مثل او نیست در آفاق به آواز بلند
می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر
ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل
وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر
آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه
بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر
عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید
که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر
برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش
تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر
کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست
بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر
خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست
آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر
خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد
تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر
همچو تاریخ بماند عدوت در پایان
هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر
گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد
همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر
گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی
پای چون دایره این گنبد گردان بر سر
بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب
زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر
گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تخت
از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر
تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد
سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر
پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر
تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟
زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر
چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن
بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر
از پی پوزش این جرم فلک گرد درت
همچو پرگار همی گردد حیران برسر
ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست
چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر
بر سر شمع بقایت گذر باد مباد
مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر
زانک باریک چو مویست معانیّ رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر
چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر
مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر