ای زرایت ملک ودین درنازش ودرپرورش
ای شهنشاه فریدون فرّ اسکندرمنش
تیغ حکمت آفتاب گرم رو راپی کند
تاب عزمت آوردخاک زمین رادر روش
مقتبس ازشعلۀ رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش
برسرآمدگوهرتیغ تو در روز نبرد
بر سرآید هرکرا زان دست باشد پرورش
آفتاب فتح راازسایۀ چترت طلوع
آب روی ملک را ازآتش تیغت زهش
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از نعل سمندت منتقش
کو سلیمان تا به بیندرونق وآئین ملک
کو فریدون تا بیاموزد زتو داد و دهش
فیض لطفت مانعست ارنی زتاب خشم تو
همچومه بگداختی اجزای خورشیدازتبش
ای عجب شمشیرخسروازچه سبزار نگ شد
چون همه ساله زخون لعل مییابدخورش
بازچترت چون بجنبددشمنت رامرغ دل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتددر طپش
روزکوشش چون نمایدقهرتودندان کین
آیدآنجاخنجرت راجان بلب ازبس کشش
ای خداوندی که هستندازنهیب خنجرت
درمیان سنگ وآهن،آب وآتش مرتعش
کردبردل خوش تطاولهای رمحت خصم لیک
گه گهش سخت آید از گرز گرانت سرزنش
مدّت عمربداندیش توزان کوتاه شد
کزنهیب توهم آمد روزگارش بدکنش
آسمان ازگردخیلت زان همی بندد نقاب
تانگردد روی خورشیدازسنانت مندخش
تیر را هرچندکش توبیشتردرخودکشی
بیشتربینم مر او را سوی اعدایت کشش
برعیارملک ایران غش ظلم ارهست،باش
تیغ توسرسبز بادا کش بپا لاید زغش
بافلک گفتم کجادانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود درسایۀ اومنتعش؟
صبح صادق بالبی خندان اشارت کردوگفت:
حضرت سلطان علاءالدّین والدّنیا،تکش
سایۀ حقّست،یارب سایه اش پاینده دار
زانکه فرضست ازمیان جان دعای دولتش