خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام
کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام
چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام
گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام
کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام
دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام
فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام
مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام
دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام
عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام
ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام
مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام
بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام
دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام
صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام
شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام
لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام
شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام
خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام
از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام
از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام
آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام
نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام
رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام
پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام
پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام
با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام
با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام
صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام
با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام
گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام
پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام
دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام
دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام
سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام
گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام
مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟
چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام
روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام
همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام
دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام
چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام
گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام
در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام
جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام
همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام
من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام
آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام
تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام
باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام
حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام
بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام