فلک قدرا من آن دیدم زجودت
که عشر آن زبحر و کان نبینم
چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم
چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را هرزه سرگردان نبینم
ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم
چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟
نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم
از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟
غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم
تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟
نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم
فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم
ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم
دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم
ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم
بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم
نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم
عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم
چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم
روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم
حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم
غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم
بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم
چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟