زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین