بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری