سپهر قدرا! شوق رهی بخدمت تو
چو لطف شامل تو از قیاس بیرو نست
ز دست هجر تو هر شب فغان سینة من
چو پای همّت تو بر فراز گردونست
گذشت در نظرم عکس نوک خامة تو
از ین سبب مژه ام بر زر درّ مکنونست
بسی معالجت شوق کرده ام هر بار
و لیک هرگز از این سان نبود کاکنونست
برین صفت که من از فرقت تو رنجورم
شفای جان من از طلعت همایونست
ز روی صورت اگر چه ز حضرتت دورم
ضمیر پاک تو داند که حال من چونست
بدان خدای که از فیض ابر قدرت او
سر بهاران سبزست و چهره گلگونست
که شوق خادم داعی همی به خدمت تو
از آنچه بود یکی صد هزار افزونست